ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 30 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

بدون عنوان

بعضی وقتا اژدهایی  درونم از خواب پامیشه و با شتاب خودش میچسبونه به شیشه چشام از کربن وجودم کیسه کیسه برمی داره و آتیشش ر از دهنم بیرون میریزه این آتیش چیو میسوزونه خودش میدونه اما این اژهای نفهم هیچ چیو نمیبینه پرده ی چشام میکشه پاییین آتیشهای فراخش میریزه پایین کوچیک و بزرگ سرش نمیشه آتیشش خوووووووووووووب میسوزونه تا... وقتی کربنش تموم میشه ، مث یه بچه گنجیشک کز میکنه کنج خونش پرده ی چشام میزنه کنار از پنجره ی چشام میبینه چیار سوزونده بعضی از خاکسترا دیگه درست نمیشن و فقط یه بار میسوزن واسه همیشه و دل گنجیشک میگیره از اژدهایی شدنش کربنم اگه تموم شه دیگه سوختی ندارم واسه ادامه ی روزام این اژدهای بی فک...
27 مرداد 1394

دیالوگ 13

سوالات این روزهای پرتقال خانه ی ما: ماهرخ:مااااااامااااان ما از کجا می یایم؟ من: ماهرخ:ماااماااان می دونی خدا منو صدا زد من اومدم من: ماهرخ:خدا چه رنگیه؟ من: ماهرخ:ماااماااان :می دونی خدا ادما ر بلند میکنه من:یعنی چطوری ماهرخ:یعنی وقتی من خوابم صبح که میشه دست منو میگیره و بیدارم میکنه ماهرخ:مامان ادما ر کی درست میکنه ؟ و گاهی به استخوان گردن اشاره داره و میگه:این استخونا چطوری درست میشن؟ و ما درمانده از این پرسش ها در جواب سوالش که میخواهد بداند آدمها چطور ساخته و پرداخته میشوند گفتیم: آدما یه نقطه ی کوچولو تو دل مامانا هستن،مامانا که غذا میخورن اون نقطه بزرگ میشه و میشه نینی،بعد که بزرگ شد و دل مامان ...
22 مرداد 1394

ماهرخ و تابستان سه سالگی

ای عبور ظریف بال را معنی کن تا پرهوش من از حسادت بسوزد ای حیات شدید ریشه های تو از مهلت نور آب می نوشد آدمیزاد این حجم غمناک روی پاشویه وقت روز سرشاری حوض را خواب می بیند ای کمی رفته بالاتر از واقعیت با تکان لطیف غریزه ارث تاریک اشکال از بالهای تو می ریزد عصمت گیج پرواز مثل یک خط مغلق در شیار فضا رمز می پاشد ...   و باز هم ما بودیم و قصه ی بنزین قبل از این هم خودت بنزین زدی اما این بار رفتی تو کار پول و حساب کتاب چه کیفی کردین با عموی بنزینی بعد از  تموم شدن کار بنزین رفتیم پارک و سه تایی بازی کردیم از اون ور دیوار میومد...
18 مرداد 1394

ماهرخ از جنس خودش 7

حباب و حبابی ترکید یکی از دور چنین فریاد کرد: این حباب عمر است که به یکباره چنین ترکیده آن یکی گفت:  حباب  بغض است که چنین می ترکد رند دیگر هم گفت: این حباب شبنم بر تن یاس کبوداست که چنین ترکیده ست اولی گفت: جه غریبانه شکست دومی گفت: طفلکی عاشق بود رند دیگر هم گفت: راستی مگر امروز عید است ... کودکی بازیگوش حلقه ای در دست داشت نرم و آهسته به میدان آمد او به نرمی و لطافت پرسی: کف صابون دارید... محمد بقایی   هر صبح با صدایشان بیدار می شدیم گاهی شبها خود را به پنجره ی خانه ی کوچک ما می کوبیدند جایی پناه گرفته ب...
2 مرداد 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد